جدول جو
جدول جو

معنی ماشه داغ - جستجوی لغت در جدول جو

ماشه داغ
نوعی درمان سنتی به وسیله ی انبر داغدر این نوع از درمان سنتی، شیر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مایه دار
تصویر مایه دار
سرمایه دار، مال دار، آنکه مایه و بضاعتی دارد
فرهنگ فارسی عمید
(شَ / شِ)
شاشدان. آبدان. مثانه، گلدان و ظرفی که درآن شاش کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به شاشدان شود
لغت نامه دهخدا
(حَ گُ)
وزین. گران
لغت نامه دهخدا
(خَرْ را فُ)
هرچیز را گویند که با او گندگی و ضخامتی باشد. (برهان) (آنندراج). گنده و ضخیم و ستبر. (ناظم الاطباء) :
به بالا درآمد به دژ بنگرید
یکی مایه دار آهنین باره دید.
(شاهنامه چ بروخیم ج 6 ص 1607)
، غنی و مالدار و ثروتمند. (ناظم الاطباء). دولتمند. توانگر. سرمایه دار. متمول. دارای مکنت و مال:
بگفتند کز مایه داران شهر
دو بازارگانند کزشب دو بهر...
فردوسی.
درم خواست وام از پی شهریار
بر او انجمن شد بسی مایه دار.
فردوسی.
چنین گفت کای پر خرد مایه دار
چهل مر درم هر مری صد هزار.
(شاهنامه چ دبیرسیاقی ج 5 ص 2203).
یکی مرد بازارگان مایه دار
بیامد همانگه بر شهریار.
فردوسی.
اگرمایه داری توانگر بمرد
بدین مرز و زو کودکان ماند خرد
کند کار داری بدان چیز رای
ندارد به دل ترس و شرم از خدای.
فردوسی.
مرا به صحبت نیکان امید بسیار است
که مایه داران رحمت کنند بر بطال.
سعدی.
- مایه دار معنی، که بضاعتی از معنی دارد. که سرمایه ای از علم و فضیلت دارد: بر هر مایه دار معنی و پیرایه بند هنر که رسیدم او را بر اتمام آن مرغب و محرض یافتم. (مرزبان نامه).
، مجازاً، محترم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). موقر. گرانمایه. بزرگوار. عالی مقام. بلند پایه:
بیامد ز دژ جهن با ده سوار
خردمند و بادانش و مایه دار.
فردوسی.
چنین گفت همدان گشسب سوار
که ای نزد پرمایگان مایه دار.
فردوسی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
ز خویشان میلاد چون صد سوار
چو گرگین پیروزگر مایه دار.
فردوسی.
، دانا. علیم. عالم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
یکی پیر از آن شهر بد نامجوی
گرازان بیامد به نزدیک اوی
که یک پیر زن مایه دار ایدر است
که گویی که جاماسب را خواهر است
سخن هرچه گوید نباشد جز آن
بگوید همه بودنی بی گمان.
فردوسی (یادداشت ایضاً).
و رجوع به مایه (علم و فضل) شود، پرارزش. گرانبها. برتر:
از این هرسه گوهر بود مایه دار
که زیبا بود خلعت کردگار.
فردوسی.
، به زبان گیلان جماعتی را گویند که در عقب لشکر می ایستند و آنها را به ترکی چنداول خوانند. (برهان). به لغت مردم گیلان چنداول و آنانکه در عقب لشکر می ایستند. (از ناظم الاطباء). واحدی از لشکریان غیرمنظم که در عقب لشکریان منظم جا می گرفتند (غزنویان به بعد). (فرهنگ فارسی معین). در اصطلاح نظامی آن زمان قسمتی از لشکر بوده است به منزلۀ ذخیرۀ احتیاط. (حاشیۀ تاریخ بیهقی چ فیاض، ص 485) : حرکت هر منزلی بر تعبیه بود قلب و میمنه و میسره و جناحها و مایه دار و ساقه و مقدمه راست می رفتند. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 485). مقدمان آمده بودند و ایستاده از آن میمنه و میسره و جناحهای و مایه دار و ساقه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 575). همچون ایشان قومی بی بنه برایشان خواهیم گماشت و ما مایه دار باشیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 603) ، در دو شاهد زیر ظاهراً بمعنی تدارک کننده لوازم جنگ، گرد آورندۀ سپاه و تجهیز کننده سپاه آمده است:
من اینک به هر کار یار توام
چو جنگ آوری مایه دار توام.
(شاهنامه چ بروخیم ج 3 ص 642).
راست مسئلۀ عمرولیث است که وزیرش او را گفت که از نشابور به بلخ رو و مایه دار باش و لشکر می فرست. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 616) ، غلیظ. پررنگ. کم آب (در چای و جز آن) : چای مایه دار. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده) ، آدم پررو و وقیح را نیزمایه دار گویند. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
ماهداذ، شخصی بود که اردشیر او را به مقام موبدان موبدی برگزید، (ایران درزمان ساسانیان ص 139)، بنا به نقل بندهشن پدر جد بهک یا باک که موبدان موبد عهد شاپور دوم (409 تا 479 میلادی) بوده است، (حاشیۀ مجمل التواریخ و القصص ص 94)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لاشه دار
تصویر لاشه دار
گران سنگین وزین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ماهه دان
تصویر ماهه دان
حوض آبگیر: در میان سرای ماهی دان آب روان از آن جانب بیرون میامد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مایه دار
تصویر مایه دار
هر چیز را گویند که با او گندگی و ضخامتی باشد، ستبر و ضخیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مایه دار
تصویر مایه دار
ثروتمند، توانگر، گروهی از سپاهیان که در پس لشکر جای دارند، غلیظ، مؤثر
فرهنگ فارسی معین
پرمایه، غلیظ، پررنگ، توانگر، ثروتمند، باسواد، بامعلومات
متضاد: کم مایه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی داروی گیاهی، گندواش را پخته و جهت مداوا در محل درد
فرهنگ گویش مازندرانی